اماده شو برادر

وطن پرستو بهار است ، و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند ، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

عاشورا هنوز نگذشته است و کاروان کربلا هنوز در راه است و اگر تو را هوس کرب و بلاست بسم الله… حق پاداش از خود گذشتگی است.

گردش خون در رگهای حیات شیرین است ، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است و نگو شیرین تر است بگو بسیار بسیار شیرین تر.

بشر همواره به یک عهد ثابت ازلی در وجود خویش رجوع دارد و اگر هزارسال نیز از این عهد ازلی بعد پیدا کند ، باز هم عاقبت باز خواهد گشت.


دل خانه جنون است. پس ریشه شعر و تغزل نیز دل است ، در اعماق دل.اما چون دل نه آنچنان است که هرچه به عمق آن فرو روی از خود دورتر می شوی ؛ در در عمق خویش به اصل وجود می رسد. از عمق دل راهی به آسمان ها گشوده اند.

یا علی مدد.

این روز ها........

این روز ها روز ای یکرنگی نیست 

روز های رنگارنگ ومردمی همه رنگ 

دلم گرفته از این روز ها 

حتی دیگر حرفی نیست برای گفتن 

این روز ها پر از درد است

و چگونه این همه درد رابنویسم.... 

و این درد آن درد نیست  که شهادت را جز به اهل آن ندهند .

این درد درد شرمندگیست  ولی دردی که شهادت دنبال آن میگردد ،درد عشق  است 

این درد گناه است 

وآن درد دوری از معشوق

روزهایمان پر شد از گناه و هنوز ........

منتظریم !!!!!!!!!!

روزهایمان شده پر گناه و هنوز 

عاشق شهادتیم 

روز هایمان شده پر از گناه وهنوز 

ارزوی کربلا داریم

خدای من......

کمک کن بگذرانم این روز ها را.......

و تو را در کنارم داشته باشم

وتو  ای خالق من مرا وا مگذار به این و آن 

با من بمان 





خدا را شکر رهبرم می فهمد زبان مرا...


من می نویسم “کانال”… سرمایی ها یاد کولر می افتند، دیپلمات ها یاد سوئز، رسانه ای ها یاد تلویزیون ,اما دل دار ها یاد “حنظله” می افتتد، یاد “کمیل”. خدا را شکر رهبرم می فهمد زبان مرا...
التماس دعا.
یا علی مدد.
-------------------------------------------------------------
پی نوشت:
گفت: خیلی عشق شهادتم.

گفتم: عشق جهاد چی؟

حرفی نزد.



اقا سید...

     شهیدعزیز

اسیدمرتضی اوینی

زمانه زمانه ی بدی شده است

تقصیرمن وتو نیست

تقصیرتهاجم فرهنگی است

شهیدعزیز

انفجاراطلاعاتت را که گوش می کنم

دلم می لرزد

این ر باط های قرن حاظر

نه حال من را می پرسند نه تو

ونه حال مادر پهلو شکسته

و قیام خون خواهی او

و نه حال مهدی فاطمه را

چند سالی که نبودی اقا سید

همه چیز فرق کرده

تقلید فرهنگ غرب برای بعضی ها سیره ورسم شده

وسیره ورسم شما شهدا برای بعضی ها به گور رفته

ولی اسید

خودمانی بگوییم

درعصر ارتباطات

برای همه افراد جامعه صحبت می شود

برای عروسی محمد رضاگلزار(شخص کثیف جامعه)

برای مربی فلان تیم وخیلی چیزهای دیگر

ولی در این عصر ارتباطات

جای شما شهدا خالی است

به راستی

یک نفرننوشت

شهید خرازی...............................

شهیدهمت.................................

شهید اوینی...............................

و.............................................

وموضوع داغ جامعه برای چندفرد کثیف فوتبالیست می شود

ولی موضوع داغ جامعه برای ظهور مهدی نیست اقا سید

موضوع داغ جامعه برای غریبی مادر پهلو شکسته نیست

که در مدینه حتی یک زایر هم ندارد

ولی به قول خودت اقا سید

خیلی خسته ات کردم

بگزار این حرف های ناتمام را به پایان برسانم

اقا مرتضی زمانه ی عجیبی شده است نه

          meq75xtpdekz7jdd60fp.jpg        6b1d3t9cna7zn9i7xtke.jpg              


         7whzb4njjbc86k8t8il.jpg         91llfsl27wtjspxy3rv.jpg

 

         05u5u2743pjgfmk7i0y.jpg          l3vdaizluqm67i9h1yqx.jpg

 

         9ssog0f6dkr3zx87ecc.jpg          

         6py32wbdkkiee840zim9.jpg          fp0v10lvv9gw6fo5vmfr.jpg


         rc5407uumm8o18bg29ty.jpg          jne7myk7x55w1lacpse0.jpg  

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله میگیری

التماس دعا

یا علی مدد.

دلهای عاشق نمی لرزد.....

زمین لرزید و از آوار این درد
لبان روزه داران پر ترک شد

شب قدر آمد و گرد غم و آه
به روی زخمهای ما نمک شد...

---------------------------------------

لطفا جهت  شادی روح تمام کشته شدکان زلزله جانسوز اذربایجان

وصبر برای بازماندگان سورهی فاتحه و10 صلوات ختم کنید.


-------------------------------------------------------

پی نوشت:خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله میگیری

التماس دعا 

یا علی مددی.


القدس لنا...

.
.
سخنان امام خامنه ای در باره روز قدس:

در روز قدس باید فریاد مرگ با امریكا، اسرائیل و ارتجاع فضاى سراسر كشورهاى اسلامى را پر كند.

روز قدس باید روز آمادگى براى آزادسازى قدس باشد.

روز قدس را گرامى بدارید و آن را بزرگ بشمارید.

ملت مسلمان ایران با شرکت در راهپیمایى روز جهانى قدس این روز عزیز را زنده نگه دارند.

----------------------------------------------------------------------------

انشالله امسال روز قدس به مدد حضرت زهرا .س.مشت محکمی تو دهن امریکا وپیروان کثیفش میزنیم 

تا تموم عالم بفهمن ایرانی یعنی چی؟!

تا بفهمند هنوز ما شهدا رو داریم ؟!

اللهو الرقنا توفیق الشهاده

-------------------------------------------------

پی نوشت:شهدا زنده اند.شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند. شهدا برای کسانی زنده اند که راه آنها را ادامه دهند.

التماس دعا

یا علی مدد.

همسایه ارباب!!!

از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلای آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید:
«مرا می شناسی؟»
فرمانده پاسخ داد:
«بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود.»
ابوریاض گفت:

«اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم.»و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:
«در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگرگوشه ام را از دست داده بودم.
وقتی در سردخانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده این فرزند من نیست.
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت:
این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم
ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پرزخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم.اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می
گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سؤالم از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت:
من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرامید...
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت :چقدر چفیه ها خونی شد، تا چادری خاکی نشود…...
دوستان در این روز ها مارو از دعای خیرشون فراموش نکند
انشالله شهدا شفاعتمون کنن
التماس دعا 
یا علی مددی.

این روزها......

این روزها ، بوی فراموشی می آید
و وضعیت زرد است
و کس نمی داند که عزت،
چه بهایی داده است،
که رهایی زاده است
خیلی نامــردیم
راه را گم کــردیم
آتش سرد شدیم
از وفا طرد شدیم
معدن درد شدیم
یادمان رفت که خرج تو و من گشته شهید



خدا وکیلی ماها خیلی بیخیال شدیم .
شاید اگه تو خیابون هم باهاشون روبه رو شیم بی تفاوت از کنارشون بگذریم
یادمون رفته که یه روزی خط شکن بودن
اگه الان شکسته وتنها شدن
بدون یار ویاور
البته یاورشون دست بریده ی حضرت عباسه
فقط باید بگیم :
شرمنده تونیم
مارو حلال کنید  
--------------------------------------------------------------------------


------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:مانده ام این چند قطره اشک چقدر وزن دارند که بعد ریختن شان، این قدر سبک می شوم …
یا خالق العبرات …
التماس دعا
یاعلی مددی..

کشتار مسلمانان میانمار برای مقابله با اسلام است.

میانمار، واژه ای که از اخبار نمی شنویم … فعلا نقل و انتقالات لیگ برتر را عشق است! در فیس بوک و بالاترین و الخ، همه نگران مردم سوریه اند. اما هیچ کس از خودش نپرسید که نسل کشی بی صدای مسلمانان در میانمار برای چیست. هیچ کس گریبان چاک نکرد! اصلا عربستان و بحرین و میانمار به ما چه ؟! خدایا به ما انصاف و قوه درک حقیقت عطا کن 

خطیب نمازجمعه این هفته تهران، با بیان اینکه استکبار از هر طرف دنیای اسلام را احاطه کرد است، گفت: کشتار فجیع مسلمانان میانمار برای مقابله با اسلام است.

وی با بیان اینکه استکبار از هر طرف دنیای اسلام را احاطه کرد است، گفت: کشتار فجیع مسلمانان میانمار برای مقابله با اسلام است.

آیت الله امامی کاشانی، با اشاره به بیداری اسلامی گفت: امروز شاهد بیداری اسلامی در کشورهایی همچون مصر و بحرین هستیم که این کشورها دارد به یک سرمنزلی می‌رسند.

وی تاکید کرد: بیداری اسلامی از یک طرف و حرکت دشمن در برابر بیداری‌های اسلام از طرف دیگر به خصوص در برابر ایران و سوریه حقایقی است که در این عالم وجود دارد و این حقایق ما را موظف می‌کند که به وظیفه خودمان عمل کنیم.
خطیب این هفته نماز جمعه تهران، در پایان خاطرنشان کرد:‌ رهبر معظم انقلاب در هر نقطه‌ای و موردی تذکر خودشان را می‌دهند. امید داریم ملت ما جوری حرکت کند که به امید و آرمان واقعی که جهان بشریت دارد 
برسد.
------------------------------------------------------------
پی نوشت:از کربلا آمدی،خواهی دانست فراق بهشت با آدم چه کرد ...
التماس دعا
یا علی مددی..

سیر دلبران


به صورتش که نگاه می کنی برق نگاهش آنقدر می گیرَدَت که از خود بیخود می شوی، اولین چیزی هم که توجهت را به خودش جلب می کند همین نگاه دلنشین پدرانه اش است که حتی از پشت شیشه های عینکش که حالا هر روز قطرش زیاد و زیادتر می شود ، هم مدهوشت می کند.

از نگاهش هنوز سیر نشده ای که چشمت می افتد به لبخند مهربان، با آن دندانهای سپید همچون رشته ی مرواریداش که دل از دستت می برد، طبع شاعری ات گل می کند و با خود زمزمه می کنی

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

غرق در اقیانوس عطوفت و مهربانی اش هستی که آرام آرام نگاهت ســُر می خورد روی محاسنِ همیشه مرتب و شانه کرده اش، مکث می کنی؛ یکدفعه می بینی گَــرد پیری چقدر زود آمده و نشسته روی محاسن اش ... دلت می گیرد ... بغض می کنی که جوانی اش را ندیده ای ...

نگاهت همچنان چرخ می خورد و این بار مثل پروانه ای می نشیند روی دستهای مهربانش ...
چقدر دوست داری دست پُـرمِـهـرِ نوازشش بشود سایه ی سَــرَت ...

هیچکس نمی داند چقدر غبطه می خوری به آن انـگـشتـری شـَرَف شمسی که سالهاست زینت بخش دستهای مهربانش شده و آن را چون نگینی در بر گرفته است...


ماها تا به خودمان آمدیم " حضرت ماه " افسر جنگ نرممان خواند، سرباز هم نه بَـل افــســـر...
آخِـــر مگر می شود افسر جنگ باشی و فرمانده ات را ندیده باشی؟! حالا نرم و سختش خیلی توفیر ندارد!!! جنگ، جنگ است دیگر ... دنیای حقیقی و مجازی اش هم فرقی ندارد ...
ماها، همان ها که " حضرت ماه" افسران جنگ نرممان خوانده، تمام دلخوشیمان این شده که با اینترنت های زغالیمان روزی چند ساعت برویم سایت خامنه ای دات آی آر و جدید ترین عکسهای " حضرت ماه " را دانلود کنیم و بگذاریم پس زمینه گوشی های همراهمان و اشعارش بشود قاب دیوار دلمان ...
سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
التماس دعا
یا علی مددی

سحری زیر آتش مسلسل

سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند.


ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت .
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.

حجت الاسلام علی اکبر محمدی

کاش ماهم بتونیم مثل شهدا روزه دار خوبی باشیم و از این ماه نهایت استفاده رو ببریم

مارو از دعای خیرتون فراموش نکنید

یاعلی مددی

ماه بخشش مبارک..




بـاز هـوای سـحــرم آرزوســــت

خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت

شـکـوه ی غـربـت نـبـرم ایـن زمـان

دسـت تـــو و روی تـو ام آرزوســت

خـسـتـه ام از دیـدن ایـن شـوره زار

چـشـم شـقـایـق نـگـرم آرزوســـت

واقـعـه ی دیـــدن روی تـــــو را

ثـانـیـه ای بـیـشـتـرم آرزوسـت

جـلـوه ی ایـن مـاه نـکـو را بـبـیـن

رنـگ و رخ و روی تـو ام آرزوسـت

ایـن شـب قـدر اسـت کـه مـا بـا همیـم؟

مـن شـب قـــــدری دگــــرم آرزوســـت

حـسِّ تـو را مـی کنم ای جـان مـن

عـزلـت بـیـتـی دگــــرم آرزوســــت

خـانـه ی عـشـِاق مـهـاجـر کـجـاست؟

در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت

حـسـرت دل بـارد از ایـن شـعـر مـن

جـام مـیـی در حـرمـــم آرزوســـــت

..
.
.
ماه رمضان، برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین برای سفر به ملکوت بگیریم .

.
.
دوستان عزیز مارو از دعای خیرشون تو این ماه
عزیز یادشون نره


التماس دعا
یاعلی مددی

دوست دارم شهید بشوم.....

یکی از مادران شهدا در خاطرات خود می گوید به پسرم گفتم :ان‌شاءالله داماد شوی . جواب داد:‌«نه مادر! بگو ان‌شاءالله شهید شوی. شما همیشه دعا می‌کنی من داماد شوم. من دوست دارم شهید شوم.

داغ فرزند برای پدر و مادر بسیار سنگین است. به خصوص مادرها که دل بستگی بیشتری با فرزندانشان دارند. مادران شهید داغی بر دل دارند که تا پایان عمر آن را فراموش نخواهند کرد. آنچه پیش روی شماست خاطره آخرین دیدار یک مادر با فرزندش و خواسته ای که این شهید از مادرش داشته می پردازد. در یک کلام:‌«آقایان و خانم ها همه ما به مادران شهید بدهکاریم»


چند وقتی بود پسر شانزده ساله‌ام – رضا روز پیکر – جبهه بود. حوالی عید بود که آمد. گفت:

«مامان به بابا بگویید امسال چیزی نخرد. خرید امسال را من می‌خواهم بکنم.»

من خوشحال شدم. رضا دیگر برای خودش مردی شده بود. او همه حقوق جبهه‌اش را خرج بچه‌ها کرد. برای هر کدام لباس یا کفش ارزان قیمت خرید و با دست پر به خانه آمد. همه بچه‌ها خوشحال بودند. اما خودش گرفته بود. یک روز مرا کشید کنار و گفت:

«مادر! می‌خواهم چیزی از شما بپرسم.»

گفتم: «بپرس مادرجان!»

پرسید: «این روزها برای شما هم تاریک است؟»

جواب دادم: «نه. روز که تاریک نمی‌شود!»

رضا گفت: «مادر! چند روزی است که شب و روز برایم فرقی ندارد. احساس دلتنگی می‌کنم.»

گفتم:‌« حتما به خاطر زیاد ماندن در جبهه است.»

آن روز، رضا برای خودش یک دست لباس پلنگی خریده بود. آنها را به تن کرد وگفت:

«مادر!من اینها را خیلی دوست دارم.»

گفتم: «ان‌شاءالله داماد شوی و همین لباس‌ها را شب عروسی‌ات به تن کنی.»

جواب داد:‌«نه مادر! بگو ان‌شاءالله شهید شوی. شما همیشه دعا می‌کنی من داماد شوم. من دوست دارم شهید شوم. تو نمی‌دانی شهادت چقدر شیرین است. از همین حالا می‌گوییم؛ اگر من شهید شدم با همین لباس‌ها دفنم کنید.»

بعد در حالی که بغض کرده بود، ادامه داد: «در جبهه کسی داریم که هر وقت از او می‌پرسم چرا من شهید نمی‌شوم، می‌گوید: دو نفر در خانه شماست که راضی نیستند تو شهید شوی».

و رضا گفت: «حتما آن دو نفر شما و بابا هستید. تو را به خدا، تو را به جان حضرت زهرا بیاید و رضایت بدهید.»
هنوز شیرینی نوروز دهانمان بود که رضا ساکش را برداشت و راهی شد، وقتی می‌رفت انگار یکی به من می‌گفت: «قشنگ نگاهش کن. او دیگر برنمی‌گردد!»
او می‌رفت و من از پشت سر سیر نگاهش می‌کردم. آن لحظه به یقین می‌دانستم که رضای شانزده ساله من به شهادت خواهد رسید. چرا که دیگر از دلم نمی‌آمد برای ماندنش دعا کنم و دل ظریفش را بشکنم.

*مادر شهید رضا روزپیکر


التماس دعا 

یاعلی مددی

نشریه الکترونیکی شهیدان گمنام

هو الشهید 

سلام وعرض خسته نباشید   خدمت دوستان عزیز

در این مجله می خوانیم:

آشنایی با واژه گمنام و گمنامی
فضیلت گمنامی در روایات و متون دینی
شهدایی که از خداوند گمنامی را خواستند
شهدای گمنام از منظر کشورهای دیگر
خاطراتی از شهدای گمنام
نوشته سنگ مزار شهدای گمنام
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

لینک دانلود

حجم: 1.6 MiB

شادی روح شهدا صلوات

التماس دعا

یا علی مددی.

سید مرتضی...

قرن‌هاست که فریاد «هل من ناصر» سیدالشهدا(ع) پهنه‌ی زمان را پیموده است

و چون نفخات حیات‌بخش روح القدس بر هر زمین مرده‌ای که گذشته است

آن را به حیات عشق بارور ساخته و اینچنین، همه‌ی تاریخ تو گویی روزی بیش نیست 

و آن روز عاشوراست. راهیان کربلا را بنگر ....

این‌همه شور و اشتیاق و این‌همه شتاب در این راهیان شیدایی کربلا از چیست؟

اینان آنچنان مشتاقانه به جبهه‌ها می‌پیوندند

که تو گویی هنوزکاروان سال 61 هجری قمری به بیابان پردرد و بلای کربلا نرسیده است. 

مگر آنان سر مبارک امام شهید را بر فراز نیزه ندیده‌اند؟

اما نه،از عاشورای سال61 هجری قمری، دیگر زمان از عاشورا نگذشته است و همه‌ی روزها عاشوراست.

زمان برامتحان من و تو می‌گرددتا ببینند که چون صدای «هل من ناصر» امام عشق برخیزد چه می‌کنیم ...

و اینجا آیینه‌ی تجلی همه‌ی تاریخ است.

چه می‌جویی؟ عشق؟ همین‌جاست. 

چه می‌جویی؟ انسان؟ اینجاست.همه‌ی تاریخ اینجا حاضر است.

بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد.

این شاید که گفتم از دل شکاک من است که بر آمد؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند .............

شهید سید مرتضی اوینی

التماس دعا 
یا علی مددی.

شهادت بدون عز وجز؟؟

داشتيم از فاو برمي‌گشتيم سمت خودمان كه قايق خراب شد. قايق دوم ايستاد كه ما را يدک کند. يك دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن. چند نفر هم پريدند توي آب. يك نفر ولي مي‌خنديد.
سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خنديدن است. گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي.

16 سالش بيشتر نبود.



کاش من هم ای شهیدان با شما می آمدم

تا حریم وحی، تا پیش خدا می آمدم

تا طلائیه، شلمچه، فکه و فاو آن زمان

کاش من یک لحظه تا کرببلا می آمدم

رمز یازهرا که شد بر آسمان جبهه ها

کاش من تا قتلگاه سینه ها می آمدم


تا نوای یاحسین پیچید در گوش زمان

کاش من با لاله های سر جدا می آمدم

بغض بگرفته گلویم، طاقت فریاد نیست

کاش من تا سرزمین نینوا می آمدم

این پریشانی دلم را سوخت، دارم این نوا

کاش من هم ای شهیدان با شما می آمدم

التماس دعا

یا علی مددی


ولادت ماه...

بیست روز و چهار آمد از ماه تیر
بیست مردی زاده شد مردی کبیر

نام زیبایش بود سید علی
او که بر ما منتش گشته ولی

ناز دارد این ولایت نازی جلی
میکشیم ما ناز آقامان سید علی

بر تو و جمله عالم مبارک بود
میلاد عطری از بهشت علی
 


بیست چهارم تیر ماه ولادت مقام عظمای ولایت 
حضرت امام خامنه ای(مدظله)
برتمام ولایتمداران ایران اسلامی میارک باد...

التماس دعا
یاعلی مددی.
.
.


بابانان نه جان داد............................

سه ساله بود که پدرش آسمانی شد…

هنگامی که در دانشگاه قبول شد گفتند :

با سهمیه قبول شده ؟!!؟

اما نفهمیدند …

هنگامی سال اول خواستند یادش دهند بنویسد

بابا!!؟

یک هفته در تب سوخت


التماس دعا
یا علی مددی

قنوت با پر بال شکسته؟

بالت اگر شکسته است        

                      غمت مباد!

                                شهادت که بال نمی خواهد؛

 بال را پــس از شـهـادت مـی دهند نــه قبل آن . . .



التماس دعا

یا علی مددی.


عشق...

عشق یعنی یه پدر            که شبا بیداره تا سحر

عشق یعنی یه خبر           خــبر یه مــفــقود الـــاثر


واقعا نمیتونم چیزی بگم !!!!!

چطوری ما میخوایم حقی که اینا به گردن ما دارن رو ادا کنیم ؟؟!

اصلا چجوری میخوایم تو روشون نگاه کنیم ؟!؟!؟!؟!

دعا کنید خجالت زدشون نشیم

واقعآخجالت زدگی وشرمندگی از تمام مشکلات سخت تره 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یا علی مددی.

مناجات شعبانیه



سلامی ویژه خدمت دوستان مشهدی

خدمت دوستان عزیز عرض کنم که این شبها حاج سعید حدادیان تو رواق امام خمینی(ره) ساعت 1:30 مناجات شعبانیه میخونن

خیلی باحاله سعی کنید از دست ندین چند روز دیگه بیشتر از شعبان نمونده 

ازهمه التماس دعا دارم

مارو یادتون نره 

یاعلی

بی پر بال

بعد 20 سال اومدی که  چی؟؟؟؟

یادت می یاد سلیم! یادت هست روز اوّل چه طوری رفتیم جبهه؟ یادت هست، توی پادگان چه کارها که نکردیم تا اجازه دادن بریم منطقه. ما دو تا رو به عنوان بسیجی هم نمی گرفتن که توی پایگاه بسیج باشیم، چه برسه به جبهه؛ اما هر طور بود، رفتیم. تو اشک می ریختی و من با غرور کنارت ایستاده بودم و می گفتم بریم، اینا ارزشش رو ندارن؛ بریم، این جا جای ما نیست.

حالا آقا سلیم، من اشک می ریزم و تو با غرور خوابیدی کنارم. بهم بگو این همه مدّت ارزشش رو نداشته که من بمونم. بهم بگو دنیا ارزش موندن نداره که من بخوام توش بمونم. به همه بگو این همه مدت رو که این جا موندم، ضرر کردم. بهم بگو سلیم؛ بگو منِ جا مونده هیچ راهی برام نمونده که برم. »

حرف های مجتبی همه را به گریه انداخته بود و همه یک گوشه خزیده بودند و گریه می کردند. حیدر خسته و کوفته پشت سر مجتبی نشسته بود و گریه می کرد.

مجتبی حال خوشی نداشت و می ریخت و با سلیم حرف می زد.

حیدر و بسیجی ها آمده بودند و به رسم تبرّک سلیم را می بوسیدند؛ سلیم را که الآن توی یک تکه پارچه ی سفید بود و روی آن نوشته شده بود یا وجیهه عندالله، اِشفعی لنا عندالله»

شهدا را یکی یکی روی دست بردند و تشییع کردند و به خاک سپردند؛ سلیم را هم بردند. مجتبی خودش رفت توی قبر و کفن را گرفت و پایین گذاشت و گفت خودش تلقین می خواند.

چند بار، آرام دَر زد.

پیرزن در را باز کرد.

- سلام مادر. منم، مجتبی.

- علیک سلام. بیا تو مادر.

مجتبی رفت توی خانه ی سلیم و روی حیاط، روی لبه ی حوض نشست.

نمی دانست چه باید بگوید، اما به هر سختی ای که بود، حرفش را شروع کرد و گفت: مادر، حالا که سلیم اومده، می خوام ماجرایی رو به تون بگم؛ می خوام بگم سلیم چه طور شهید شد.

و پیرزن آرام نشست گوشه ی حیاط، پای درخت سیب و مجتبی شروع کرد و گفتن.

فقط آتش می ریختند؛ بی امان و بی آن که بفهمند این همه گلوله را کجا می ریزند. اصلاً نفهمیده بودند این همه نیروی ما از کجا روی سرشان خراب شدند.

خط اوّل شان را که شکستیم، به خود آمدند و شروع کردند به ریختن آتش سنگین؛ آن قدر سنگین که پشت همان خط ماندیم.

سلیم کنارم بود. زیر لب دعا می خواند. عادت سلیم بود که مدام زیر لب ذکر می گفت و وقتی کاری انجام می داد، ناخودآگاه ذکرش را بلند تکرار می کرد. " یا وجیهه عندالله اِشفعی لنا عندالله" حتا موقع شلیک کردن.

نمی دانم چرا فقط همین قسمت از دعای توسل را می خواند.: یا وجیهه عندالله، اِشفعی لنا عندالله

خیلی به عراقی ها نزدیک بودیم می خواستند از خاک ریز بالا بیایند. صدای یکی از بچّه ها را می شنیدم که می گفت: باید برگردیم عقب، دستور رسیده برگردیم. 

سلیم خواست اخرین تیر را بزند ، بلند شد و باز ذکرش را بلند کرد... یا وجیهه عندالله، اِشفعی لنا عندالله»

و حرفش نا تمام ماند و خون پاشید روی سر و صورت من. خون نبود؛ تکّه های گوشت و پوست و استخوان جُمجُمه و مغز سر و...

یک سوراخ کوچک روی پیشانی سلیم بود و یک سوراخ بزرگ پشت سرش. مات و مبهوت بودم و حالا تیربارچی آمده بود کنارم. نمی دانستم چه کنم؛ تمام ذهنم از سلیم خالی شد و پُر شد و خاطراتش مثل یک فیلم از جلوی رویم گذشتند و من هنوز مات و مبهوت بودم و تیربار چی داشت مدام فریاد می زد که برگردیم عقب و من نمی توانستم بدون سلیم جایی بروم. پس رفاقت مان چه می شد؟ من و سلیم یک عمر با هم بودیم؛ حالا من برگردم و سلیم بماند؟ نه، نمی توانستم برگردم.

گفتم: نه، من نمی یام، تو برو، من همین جا می مونم. و تیربار چی باز حرف خودش را می زد و من قبول نمی کردم. دست آخر گفت: خوب برش دار بریم عقب. و همین کار را کردم و سلیم را کشیدم روی شانه ام و راه افتادم به طرف عقب ولی چند دقیقه بعد تیری از پشت خورد توی زانویم و با سلیم نقش زمین شدم. تیربارچی می خواست سلیم را از رویم بردارد و من را به عقب بکشد و من نمی خواستم بگذارم، اما نمی توانستم نگذارم.

سلیم همان جا ماند و عراقی ها منطقه را گرفتند و من و تیر بارچی اسیر شدیم و هفت سال بعد، وقتی تبادل اسرار انجام می شد، آزاد شدیم.

حالا می خوام بگم... »

حرفش را ناتمام گذاشت و پیرزن آرام از جایش بلند شد و به طرف اندرونی خانه راه افتاد و همان طور که می رفت، گفت: می دونم مادر. دیشب سلیم روی توی خواب دیدم و همه چی رو بهم گفت. گفت دوست داشته گُمنام بشه. حتا وصیت کرده بود روی قبرش چیز ننویسیم؛ چون می خواسته گُمنام باشه. حالا روی قبرش بنویسین شهید گُمنام. بذار آرزوش برآورده بشه. منم می شم مادر این همه شهید گُمنام؛ خدا قبول کنه»

مجتبی اشک هایش را پاک کرد وگفت: من اومدم به تون اینو بگم و بگم اون شهیدی که امروز به جای سلیم...»

نگذاشت او حرفش را ادامه بدهد و پرید توی حرفش و گفت: تو از کجا فهمیدی؟ »

مجتبی گفت: بچّه ها سلیم رو از روی انگشترش شناسایی کرده بودند؛ از روی عقیقی که به دستش بود و روش نوشته بود یا وجیهه عندالله اشفعی لنا عندالله»

امروز، وقتی کفن رو باز کردم و جمجمه ی سالم روی توی کفن دیدم، یادم اومد وقتی سلیم رو می آوردم عقب، دستش رو گرفتم تا بکشمش روی شونه ام؛ سلیم انگشتر نداشت.

وقتی برای نماز شب بیدار میشدند     گویی نماز جماعت بر پا شده است

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. 

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری


فرزندان رهرا.س.

خیلی برایش سخت بود که باور کند. فکر می کرد دارد خواب می بیند؛ یک خواب تلخ. اما حقیقت داشت. چقدر منتظر بازگشت پدرش مانده بود. شبها تا دیر وقت منتظر می ماند. گفته بودند از پدرش خبری ندارند. چقدر با خودش فکر کرده بود که او برمی گردد، دوباره با هم بازی می کنند، می تواند انشایش را برای او بخواند، می تواند بغلش کند، می تواند به هم کلاسی هایش بگوید با پدرم آمدم مدرسه، مثل بیشتر بچه ها که می گفتند، تازه وقتی مادر شبها گریه می کند و نماز می خواند، او می تواند آرامش کند. اما همه اینها رویاهایی بود که هیچ وقت محقق نشد...
دهه آخر صفر بود و مراسم مظلومانه تشییع پیکر پاک یک شهید که تازه پیدا شده بود...
صدای شیون و ناله بلند بود. هر کسی حرفی می زد.
یکی می گفت: خدا بیامرز جانش را برای اسلام فدا کرد.
یکی می گفت: خدا کند شهدا شفاعت ما روسیاهان را بکنند.
یکی دیگر می گفت: زن و بچه اش را گذاشت و رفت، خانواده اش تنها شدند. دخترش، دختر کوچکش، نمی دانم چرا هر وقت به دختر حاجی فکر می کنم به یاد حضرت رقیه می افتم...
دخترک در میان جمعیت بود. او را از مادرش جدا کرده بودند تا گریه های مادر را نبیند، ولی او می دید، می فهمید و مواظب بود.
نمی گذاشتند به تابوت شهید نزدیک شود، مادرش کمی آن طرف تر بود. او هم آرام و قرار نداشت، گریه می کرد، ناله می کرد و بلندبلند باهمسرش حرف می زد.
نگاه معصوم دخترک جمعیت را برانداز می کرد، صورت کوچکش انگار مضطرب بود، با خودش می گفت چرا نیامدید؟ مگر شما نگفتید من هم می آیم؟ مگر شما نگفتید پدرت که آمد من دوباره پیشت می آیم؟ پدرم که زنده نیست؟ خاله می گوید پدرت پیش خداست.
مادرش که سرکار می رفت، او در خانه تنها بود، آخرین بار به یاد پدرش خیلی بی تابی کرده بود. آنجا بود که کسی را که منتظرش بود دیده بود. خانمی که انگار خودشان هم مریض بودند، وقتی می خواستند راه بروند یک دستشان را به دیوار می گرفتند. همان خانم مهربان او را آرام کرده بودند و گفته بودند: پدرت به زودی می آید، گریه نکن دخترم، آرام باش، پدرت می آید و دوباره تو را بغل می کند. خانم او را نوازش کرده بودند، اشکهایش را پاک کرده بودند و رفته بودند...
می خواست دوباره ایشان را ببیند و بگوید، پدرم که نمی تواند مرا بغل کند، شما به من قول دادید...
سینه اش را صاف کرد، چشمانش را خشک کرد، گفت می خواهم با پدرم حرف بزنم، برای آخرین بار...
از میان جمعیت او را به تابوت پدر رساندند، تابوت را نمی شد باز کرد، صورتش را روی تابوت پدر گذاشت که در میان پرچم ایران پیچیده بودند. چشمانش به سمت جلو تابوت بود. احساس آرامش می کرد، بوی خوشی به مشامش می رسید، انگار بهترین لحظه زندگی اش بود. بالاخره به پدرش رسیده بود. چند دقیقه ای گذشت. انگار حرفهای دخترک تمام شده بود، دیگر چیزی نمی گفت!
خواستند او را از تابوت پدر جدا کنند.
بدن نحیفش روی زمین افتاد و دیگر هیچ وقت بلند نشد!
احمد طحانی- یزد

منبع: روزنامه کیهان-


اخر   خط

این خط آخر ندارد
بنویس شهید و بعد برو سر سطر
همانجا که نخل هایش بدون سر
نماز می گزارد و بیدهای
مجنونش به سمت شرجی افق
در اهتزازند
از این سطر به آن سطر
از این خط به آن خط
از این خاک ریز به آن خاکریز
حالا دیگه این همه شهید را
کلمه ها تشییع می کنند
اصلاً این خط آخر ندارد
بدون معطلی به جای نقطه
اشک هایت را بگذار و برو